مهدی ما اول، دوم ابتدایی بود اون شاه رو دوست داشت. راهی نبود که بهش بفهمونیم یعنی هرچی باید زمینه اش باشه... چند ماهی دنبال موقعیت گشتیم پدر خدا بیامرزم همه ساله تحویل سال می رفت مشهد . وقتی از مشهد آمد ما هم می خواستیم بریم دیدنش، وسیله نبود ؛ اون زمان بندر ترکمن زندگی می کردیم. به مهدی گفتیم: آقاجان اومده فردا می خوایم بریم دیدنش، وسیله هم نداریم . اگه وسیله ما جور شد تو باید فرداشب 50 بار مرگ بر شاه بگی. فرداش یکی از اقوام آمد و ما تونستیم بریم دیدن آقا جان. شب مهدی 50 بار مرگ بر شاه گفت.
زمان بازگشت هم مشکل ماشین داشتیم اون زمان رفت و آمد خیلی مشکل بود. با مهدی قرار بستیم که اگه مشکل ما حل شد پس امام حقه و شاه ناحق...موقع باز گشت یه ماشین آمد درست جلو پای ما ایستاد مشکل ما رو خدا حل کرد اینها همه وسیله بود برای مهدی ( هفت هشت ساله) دیگه اونجا همه چیز تمام شد باهم توی راهپیمایی های بندر ترکمن شرکت می کردیم و چوب هم خوردیم از دست اونها الحمد لله وایستادیم.(صبوری،موقعیت سنجی، وقت شناسی، واسه اینکه حق و باطل رو به بچه هفت هشت ساله بفهمونه قابل تقدیره. کاش همه اینطور بودیم)
وارد که شدیم با ناباوری دیدیم اونجا یه حسینیه ست، سهم الارث پسرهای شهیدش رو حسینیه کرده بود و انگار همونجا هم زندگی می کرد یه گوشه اون هم مسجد بود ؛ کوچک اما باصفا.
خداوند به خانواده شهدا منت گذاشت، مادر با این جمله صحبتش رو شروع کرد.لابه لای صحبت هاش وقتی اسم رهبری رو می برد اشک تو چشماش حلقه می زد.
یه ساله که آرزو داشتیم یه دیدار باهاشون داشته باشیم.فقط می دونستم که برادرا در فاصله 15 روز از هم شهید شدن
ولی نمی دونستم قبل از شهادتشون برادربزرگشون جانباز شد و مدتها تهران بستری بود.
نمی دونستم مادر شون در بین مادرهای شهدای بهشهر کم سن ترینه. اون موقع شهادت بچه هاش، فقط سی و؟ سال داشت
نمی دونستم محمد جواد اولین شهید والفجر 8 بود.(شاید در بین شهدای والفجر 8 بهشهر)
نمی دونستم اون سه تا قبر داره.
نمی دونستم چرا کنار هم دفن شدن و...
فاطمه پرسید: براشون دلتنگ می شین ...گفتند: معامله با خدا کردیم؛ قابل شکره .
اگر می ماند رئیس جمهور مملکت هم می شد، می خواست کجا بره ماها متوجه نیستیم چرا که خودمون رو گول می زنیم . چقدر در به گوشیم حضرت آقا چی می گه خوشمون بیاد قبول می کنیم اگه نه ؟؟؟ سرمون رو زندگی گرم کرده، فکر یکی دو تا ده تا نیستیم ...
مادر با عبارات ساده صحبت می کرد و از حرفهاش عمق معرفتش رو به راحتی می فهمیدیم.
نمی خواست از شهیدش بگه می گفت: از شهید باید یا نامه اش باشه یا وصیت نامه اش. می گفت اینطوری شاید یه خورده بزرگ نمایی بشه یه خورده من بشه.
چهار تا بچه بودن هم سن و سال ، بچه هایی نبودن که انقلاب رو نشناخته رفته باشن . برای انقلاب و ولایت رفتن.
مهدی ما اول، دوم ابتدایی بود اون شاه رو دوست داشت. راهی نبود که بهش بفهمونیم یعنی هرچی باید زمینه اش باشه... چند ماهی دنبال موقعیت گشتیم پدر خدا بیامرزم همه ساله تحویل سال می رفت مشهد . وقتی از مشهد آمد ما هم می خواستیم بریم دیدنش، وسیله نبود ؛ اون زمان بندر ترکمن زندگی می کردیم. به مهدی گفتیم: آقاجان اومده فردا می خوایم بریم دیدنش، وسیله هم نداریم . اگه وسیله ما جور شد تو باید فرداشب 50 بار مرگ بر شاه بگی. فرداش یکی از اقوام آمد و ما تونستیم بریم دیدن آقا جان. شب مهدی 50 بار مرگ بر شاه گفت.
زمان بازگشت هم مشکل ماشین داشتیم اون زمان رفت و آمد خیلی مشکل بود. با مهدی قرار بستیم که اگه مشکل ما حل شد پس امام حقه و شاه ناحق...موقع باز گشت یه ماشین آمد درست جلو پای ما ایستاد مشکل ما رو خدا حل کرد اینها همه وسیله بود برای مهدی ( هفت هشت ساله) دیگه اونجا همه چیز تمام شد باهم توی راهپیمایی های بندر ترکمن شرکت می کردیم و چوب هم خوردیم از دست اونها الحمد لله وایستادیم.(صبوری،موقعیت سنجی، وقت شناسی، واسه اینکه حق و باطل رو به بچه هفت هشت ساله بفهمونه قابل تقدیره. کاش همه اینطور بودیم)
محمد جواد که کوچکتر بود پروازش یه خورده زود تر بود. عملیات والفجر 8 در پیش بود و نمی تونستن اعلان کنن.
تماس گرفتن بیام بهشهر. توی راه یکی از همکارهای پدر رو دیدم. گفت: بچه ها شهید شدن. گفتم: هر دو. گفت: محمد جواد خیلی جا خوردم. جواد خیلی دوست داشتنی بود، شهادتش واسه دشمنامون هم، اونهایی که مخالف انقلاب و امام بودن سخت بود. یه لبخند زدم گفتم خدایا چه امتحانهایی می کنی و تسلیم شدیم... جواد برای شناسایی رفته بود تمام بدنش خمپاره خورده بود فقط قسمتی از صورتش مانده بود.
خیلی عجیبه همون موقع واسه اون برادر هم قبری گرفتن( الان دو برادر کنار هم هستن و پدرشون اسم مادر هم روی یه سنگ قبر نوشته شده )
(مهدی به محل شهادت جواد می ره و پاره های بدن برادرش رو جمع می کنه و یه قبری براش می کنه و همونجا می مونه تا اینکه به شهادت می رسه.)
خواسته مهدی این بود که مفقود بشه اشتباه من این بود که نذر کردم شناسایی بشه. از پشت گردن خمپاره خورد نزدک ظهر بود مهدی هم گویا جان داشت. به همرزماش گفت: شما برین. لباسشو به سیم خار دار گیر دادن تا اونو آب نبره. خدا نگهش داشت آب باید اونو می برد باید مفقود می شد.
شهدا خیلی خوبن ولی اینطور نیست که چشم بسته ما رو قبول کنن. شهدا با عمل ما کار دارن.